قمر تافت...
+ آفتاب در گذر است ، از رخ مهتاب چه خواهی؟
مگر از عقل گذشته ثمرت نور نخواهی؟
- من به دل راه ندادم ، جز رخ ماه درخشان
به کسی عهد نبستم به جز آن ماه زر افشان
که زر اش کس نتوان دید ، چنین در نظر آمد.
که دلش کس نتوان چید ، چنین در نظر آمد.
+ به سلام آورش این دم ، به رخش دیده نپوشان
به سخن درآورش هم به مغاک چشم افشان
- به چه کرده ای دلت خوش ز سراب سخنانت
که به افسار نبندد به همین سهل ، صیانت
تو که دانی که من از دیده همی راه بریدم
چه توقع برود از من و از چشم سپیدم
... ع.م